دیوار خونین
فرانک مجیدی: کاش اسم آن فیلم را یادم میماند! همان فیلم آلمانیای که یک بعد از ظهر جمعه، چند سال قبل از شبکه یک پخش شد. داستانی بر اساس یک واقعیت تاریخی راجع به گروه کوچکی بود که با حفر یک تونل، مردم آلمان شرقی را به آلمان غربی فراری میدادند. آن فیلم، یک سکانس فوقالعاده داشت. دو عاشق جوان هم قصد فرار داشتند، دختر موفق به فرار میشود ولی پسر در یک قدمی دیوار تیر میخورد. دختر فریاد میزند و به سمت دیوار میدود، دست بر دیوار میگذارد، دوربین بالا میرود، پسر و دختر همزمان در دو طرف دیوار، دست بر یک نقطهی آن نهادهاند. لحظهای سکوت و پسر میمیرد. حالا آن دختر جوان، باید زن میانسالی باشد، و رهبر گروه که توانست بیش از ۱۰۰ نفر را با موفقیت عبور دهد مردی پا به سن گذاشته. دیگر میتوان بی ترس داغ گلوله و مرگ، از خط عبور کرد. فردا، بیست سال میشود که دیوار برلین فرو ریخت.
تمام دعواها از سال ۱۹۴۸ شروع شد. برلین، در آن زمان پایتخت آلمان بود. بیشتر کارخانههای صنعتی آن در شرق شهر قرار داشت. جوزف استالین، که در آن زمان رویای به وجود آوردن بلوک شرق و جدایی کامل دو قطب کمونیستی و امپریالیستی دنیا را در سر میپروراند، از شرق برلین حمایت میکرد و تجهیزات و مواد اولیه به آنجا میفرستاد. از سویی، آمریکا، کانادا، استرالیا هم غرب برلین را به همین شکل حمایت میکردند. این مناقشات تا سال ۱۹۴۹ طول کشید. در ۷ اکتبر ۱۹۴۹و در بخش شرقی آلمان، جمهوری دموکراتیک آلمان روی کار آمد و این، به مفهوم دو پاره شدن قدرت در آلمان میان آنان و جمهوری فدرال بود. این اتفاقات، سبب شد به صورت ضمنی شرق و غرب آلمان جدا شوند. اما طی سالهای ۱۹۵۰ تا ۱۹۷۰، این آلمان غربی بود که پیشرفت میکرد. وضعیت اقتصادی بهتر و آزادیهای سیاسی بیشتر آلمان غربی، شرقیها را به فکر مهاجرت انداخت. در سالهای اولیهی دههی ۵۰، مخصوصاً تا سال ۵۲، مهاجرت چندان سخت نبود و مرزها حفاظت آنچنانی نداشت و هزاران نفر به راحتی از مرز گذشتند. در اول آوریل سال ۱۹۵۲، رهبران آلمان شرقی در مسکو با استالین ملاقات کردند. وزیر امور خارجهی استالین، ویاچسلاو مولوتوف، ایدهی جدایی کامل آلمانها را مطرح کرد. با اقبال این ایده میان رهبران آلمان شرقی، رفت و آمدها بهطور کامل از سال ۱۹۵۶ میان دو آلمان ممنوع شد . در ۱۱ دسامبر ۱۹۵۷، برای کنترل پناهندگیها، آلمان شرقی اقدام به تولید پاسپورتهایی برای ساکنان خود نمود.
اما کسی که به وضوح ایدهی بنای دیوار برلین و جدایی رسمی آلمانها را مطرح کرد، رهبر وقت آلمان شرقی، والتر آلبریشت، بود. او این ایده را در ۱۵ جون ۱۹۶۱ بر زبان راند. باور بر آن است که او این کسب تکلیف را از نیکیتا خروشچوف نمودهباشد. سرانجام در ۱۳ آگوست ۱۹۶۱ مرزها بهطور کامل بستهشد. بنای دیوار آغاز گردید. در آن زمان، جان اف. کندی رئیسجمهور آمریکا بود. او ترجیح داد موضع خاصی اتخاذ نکند و دیوار برلین را بهعنوان حقیقتی بینالمللی پذیرفت. رهبران آلمان غربی، به اینکه حداقل آلمان شرقی تمام برلین را نمیخواهد راضی بودند و رهبران آلمان شرقی، مستظهر به دیواری که میان دنیای کاپیتالیستی غرب و سوسیالیستی شرق، مرزی مستحکم بهوجود آورده.
آلمان غربی سختگیریای بر رفت و آمدها نداشت، مردم آلمان غربی بهراحتی با پاسپورتهایشان از مرز میگذشتند. فشارها روز به روز بر مردم آلمان شرقی افزوده میشد. آنها بودند که سربازها و تفنگهای تهدیدگر را در سمت دیوار خود میدیدند، و عبور آنها تنها منوط به حوادث خانوادگی بسیار مهم و پیچیده شدهبود. حقیقت آن بود که این دیوار، مرزی طولانی میان بسیاری از خانوادهها افکندهبود. بسیاری از مردان آلمان شرقی، به امید کار و شرایط بهتر اقتصادی به آلمان غربی رفتهبودند تا برای خانوادههایشان در شرق پول بفرستند. حالا دیگر راهی برای بازگشت یا جمع آمدن دیگرْبارهی خانوادهها نبود
آلمان شرقی، روز به روز با کمبود نخبههایش بیشتر دست به گریبان میشد. تمام امیدها به عبور از دیوار بود. در حرکتی جالب، یکی از نیروهای محافظ دیوار، که افسری جوان به نام «کنراد شومان» بود در برابر دوربینها موفق به عبور از مرز شد. اما همه مثل کنراد خوششانس نبودند. واقعیت، خونهای بسیاری بود که قیمت این عبور بود. هزاران تن از مردم آلمان، در سکوت و اشک، مرگ «کریس گوفرُی» ۱۸ ساله را شاهد بودند. با این اتفاق، آلمان شرقی دولتی شناخته میشد که بهراحتی جان مردم خود را میگرفت. آخرین گلولهی فرار بهسوی آزادی را «پیتر فچر» خورد و جان باخت. دیگر جایی برای صبر نبود، مردم آلمان شرقی خشم ۲۸ سالهشان را فریاد «ما میخواهیم بیرون برویم» کردند و ناآرامیها آغاز شد. فریادها، پتک در دست مردم دو سمت دیوار شد و اتفاق تاریخی بزرگ افتاد. در ۹ نوامبر ۱۹۸۹، دیوار برلین رسماً فرو ریخت و در اول جولای ۱۹۹۰ دو آلمان دیگر بار متحد شدند.در جشن این اتحاد، سمفونی نهم بتهوون نواختهشد. آلبوم ‘The Wall” پینک فلوید، ملهم از همین واقعهی بزرگ بود. از جمله هنرمندانی که برای این واقعهی بزرگ خواندند، برایان آدامز بود.
فردا، بیستمین سال نبودن این دیوار است. در جشن فردا، قرار است ۱۰۰۰ دومینو به ارتفاع ۸ فوت در محل دیوارها قرار گیرند و بهطور نمادین سقوط کنند.
اینها، تنها واقعیتهای تاریخی بود. چیزهای بزرگتری هستند که در بیان اتفاقات از قلم میافتند. رویاهای آدمهای اطراف دیوار را کسی روایت نمیکند. در کتابهای تاریخی، کسی نمیگوید که آرزوی بزرگ آدمهای گرفتار آمده به دیوار، عبور است، رسیدن به آن رویای بزرگ که همانا آزادی است، آن چیزی که از پشت دیوار دیدهنمیشود، آن چیزی که این طرف دیوار نیست و آن طرفش حتماً هست. عبور، با تمام خاطرات و خطراتش، به امید رسیدن به آن مفهوم بزرگ، آن آزادی رویایی، زمانی هدف بزرگ مردم گرفتار آمده به دیوار بود. شاید امروز خیلیها فراموشش کردند. شاید آن آزادی را به مفهوم زندگی بهتر گرفتند، شاید آرمانگراهای آلمان شرقی ناامید شدند و آن آزادی که خواستند را نیافتند. شاید همهی اینها سبب شده باشد در سپتامبر سال ۲۰۰۴، ۲۵٪ مردم غرب آلمان و ۱۲٪ شرقیها، آرزوی ساخت دوبارهی دیوار را داشتهباشند. اما حقیقت، در فرو ریختن دیوارهای محکم جدایی بود. دیوارهایی ضخیم و با بهترین جنس از بتون و سیمان، در برابر ارادهی جمعی شانسی ندارند. آنها که دیوار میسازند خواب اسارت آرزوهای مردم را میبینند، خوابی که در نهایت کابوسشان میشود. چندی پیش، بین فایل عکسهایم این عکس را یافتم. خواستم بین عکسهایی توییتریام شِیرش کنم. در شرحش نوشتم: شب تمام میشود/ شطّ خون سرخ تو/ میشود بهانهام/ برای بودن و سرودن از/ زیستن بدون ترس از حصار سرد…
این نوشته را، تقدیم میکنم به کنراد شومان، کریس گوفرُی، پیتر فچر و تمام کسانی که شجاعت عبور از دیوار را داشتند و از جان گذشتند.